سفرنامه سه روزه با دوچرخه به مشهد در سال ۹۸
یکی از روزهای تابستون ۹۸ تصمیم گرفتم با دوچرخه از نیشابور به مشهد برم و برگردم. چرا؟ چون همیشه دوست داشتم با دوچرخم جاهای دور برم مثلا یادمه قبلترها دورترین جا شادیاخ-یک سایت تاریخی نزدیکی آرامگاه عطار حدود ۳ کیلومتری مرکز شهر- بود بعد شد بوژان-روستایی سرسبز با رودخانهها و چشمههای پر آب در شمال شرق نیشابور حدود 20 کیلومتری شهر- و حالا قصد داشتم به مشهد-شهری در شمال شرق نیشابور با فاصله 120 کیلومتری :)- برم. یکی دیگه از آدمهایی که بهم انرژی این سفر رو داد فرانسیس بود دیدن او و گپ زدن با او من مشتاق این سفر کرده بود.
پیش از سفر
به شدت این باور رو داشتم که نباید به خودم سخت بگیرم که مثلا حتما تایر فلان داشته باشم، خورجین فلان مدلی وسایل آشپزی خاص یا از این دست موارد، اینو از سروش یاد گرفته بودم. اگر سفرنامههای قدیمشون رو بخونید یک عکس قدیمی دارن از یک دوچرخه ساده، به جای کیسه خواب، پتو به جای هدلامپ، چراغ نفتی و خبری هم از خورجین و یا تجهیزات سایکل توریستی خاصی نیست. منم رفتم بازار قدیمی نیشابور و یک خورجین ساده و خوشگل خریدم و از داشتنش در پوستم نمی گنجیدم. در مورد آمادگی بدنی هم یکی از دوستام گفت از مهمون سایکل توریستش پرسیده تو چطور خودتو برای سفر از لندن به چین آماده کردی؟ و جواب شنیده که هیچ کاری نکردم دوچرخه مو آماده کردم و زدم به جاده.
درج عکس خورجین
درون کوله حدود 50 لیتریم هم یک کیسه خواب، چادر و بقیه وسایل سفر رو گذاشته بودم و وسایل پنچرگیری.
روز اول
ساعت دقیق شو یادم نیست ولی فکر میکنم همون حدود ۶ صبح از خونه با یک خورجین و کولهای که با طناب محکم شده بود و با شلوارک از خونه زدم بیرون. وای نگم که چه حس خوب و آزدی بخشی بود اینجوری تو کوچه و خیابون بودن از اینکه هوای آزاد به پاهات بخوره و یک هنجار رو شکسته باشی.
صبح هوا خوب بود و منم با انرژی خیلی زیاد بودم و البته قصد هم نداشتم مثل این دوچرخه سوارهای ورزشکار سریع رکاب بزنم و بعد بیام بگم من خفنم و تو 6 ساعت مشد نیشابور رو با دوچرخه رفتم، نه، میخواستم از مسیر سفرم لذت ببرم. رفتمو رفتم تا اینکه گشنم شد و وایستادم تو یکی از باغ های راه. اسپیکر بلوتوثی مو روشن کردم و یک آهنگ شیشو هشت قدیمی گذاشتم و مشغول شدم به درست کردن نیمرو و چای و چقدر چسبید. وسیلهها مو جمع کردم و باز شروع به حرکت کردم دیگه یواش یواش از سر سبزیهای جاده کم شد و منم تصمیم گرفتم برای تنوع و امنیت برم تا جادهای که به تازگی برای کسایی که پیاده میرن حرم امام رضا درست کردن برم. خوب بود؟ نه اونقدرا، چون اینجا دیگه خیلی به فکر پستی و بلندیها نبودن در نتیجه خیلی پیش میاومد که جادهی صاف رو مجبور بودم مدام برم پایین و باز کلی به سختی رکاب بزنم بیام بالا تا اینکه رسیدم تایم ناهار. کجا؟ تقریبا جای توربینهای بادی(حدود 80 تا 90 کیلومتری نیشابور) البته توی راه زیاد پیش اومده بود وایستم برای میوه خوردن یا میان وعده یادم نیست چی داشتم برای ناهار شاید یک تیکه تافتون. البته تو اون پارکینگی که من بودم یک وانتی با خربزه هم بود گفتم شاید بیاد یک قاچ خربزه مهمون کنه که نیومد. این تیکه مسیر سخت شده بود سر بالایی بود و باد مخالف هم میومد و در نتیجه سرعتم به شدت کم شده بود.
یکی از تجربههای جالبی که داشتم دیدن جادهای بود که تا خط افق ادامه داشت با دیدن همچین جاده طولانیای با خودم میگفتم یعنی من این همه راه رو باید توی گرما رکاب بزنم با این بار سنگین؟ و جواب آره بود و نق زدن ممنوع در حالیکه من زیاد با ماشین سفر کرده بودم و این جور وقتها تا چشم بهم میزدی میرسیدی مثلا به اون کارخونه که تو افق دیده میشد.
بعد از ظهر رسیدم سه راهی ملک آباد خواستم برم دست شویی ایدهای نداشتم دوچرخه و وسایل روش رو باید چکار کنم، رفتم نزدیک تر دیدم پولی هست و یک خانومی صندوق دار گفتم امکانش هست یک چشموتون هم به دوچرخه من باشه تا برم برگردم؟ گفت از کجا میای؟ گفتم از نیشابور در حالی که چهرش بهم آفرین میگفت بهم گفت آره برو. بعد که خواستم حساب کنم هم گفت نمیخواد رفتی حرم به یاد ماهم باش. منم گفتم باشه :)
بالاخره رسیدم به عوارضی اول مشهد و خوشحال بدون دادن عوارض وارد اتوبان شدم. این جاده حدودا ۳۰ کیلومتر آخر هست. از حاشیه جاده مسیرم رو ادامه دادم. تا اینکه رسیدم به یک ایستگاه پلیس بین راهی خواستم وایستم و ازشون آب بگیرم که دیدم اوه اوه یک سگ نگهبان پارس کنان افتاده دنبالم، نمیدونم چرا ولی خیلی از دستم عصبانی بود، جاده اونجا سربالایی بود و منم کل روز رو رکاب زده بودم و نهار درستی هم نداشتم دنده رو سه هفت کردم-سنگین ترین حالت که بیشتر فشار رو میاره برای رکاب زدن- و هرچی انرژی داشتم رکاب زدم گاهی پشتمو نگاه میکردم او همچنان داشت دنبال من می دوید تا اینکه بعد از رفتن مسافت زیادی دیدم دیگه داره راه میره مغزم بهم گفت شاید این نقشه آقا سگه باشه اگه وایستی یا شل بری یهو سریع خودشو بهت برسونه پس واینستا و ادامه بده. رفتم و رفتم تا اینکه دیگه به سختی میدیدمش کمی آروم تر شده بودم و به تدریج سرعتمو کم کردم تا اینکه دیگه اصلا نمیتونستم ببینمش، خیالم راحت شد وایستادم و آب خوردم و داستانو مروم کردمو لبخند زدم. بعدش شروع کردم به رکاب زدن چون هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود پاور بانکمو در آوردم و چراغشو روشن کردم و گذاشتم روی کولم به طوری که نیفته و ماشین ها راحت تر بتونند منو ببینند. هد لامپمم روشن کردم و باهاش ادامه مسیر رو میدیدم، البته چون خیلی به مشهد نزدیک شده بودم نور های چراغ برق تقریبا کافی بودن. رسیدم به عوارضی دوم دیگه واقعا آبم تموم شده بود از کانکس کارگرها تقاضای آب کردم اونها دادن و ازشون تشکر کردم. حدودا ساعت ۷ یا ۸ شب شده بود.
بنظرم بد نیومد شب اول رو برم پارک طرق کمپ کنم یک پارک بزرگ در حاشیه شهر مشهد که امکانات نسبتا خوبی داره و مناسب هست برای چادر زدن مسافرها و یا تفریح خود اهالی مشهد. جایی رو برای برپایی چادر انتخاب کردم و چادرمو برپا کردم دوچرخه رو قفل و وسایل رو آوردم داخل چادر اونقدر خسته بودم که خیلی به فکر گشنه بودنم نبودم و خیزیدم تو کیسه خوابم و تا چشمامو روی هم گذاشتم نفهمیدم کی خوابم برد.
روز دوم
صبح که از خواب بیدار شدم و یادم اومد من توی یک سفر با دوچرخه هستم و الان هم تو کیسه خواب و چادر حس خوبی بود. بعد از خوردن صبحونه با پنیر بی نام و نشون و بد مزهای که از مغازه پارک خریده بودم وسایلمو جمع کردم و متوجه شدم این پارک حموم هم داره. خیلی خوشحال شدم رفتم حموم و ۸ هزار تومن بابت ۲۰ دقیقه حموم دادم. بعدش رفتم حرم با دوچرخه رفتم زیرگذر و به قسمت پارکینگ موتورسیکلت به نگهبان گفتم میشه اینو جلوی چشم شما بگذارم و یک نیم ساعت برم و برگردم؟ گفت سریع بیاییها گفتم باشه. سریع رفتم بالا و به امام رضا گفتم رتبه کنکور ارشد منو بهتر کن باشه؟ خدافظ من باید برگردم و رفتم سمت دوچرخه برای ناهار رفتم به یک رستورانی که وقتایی که بابام مشهد میومدیم از طرف ادارش میرفتیم غذا میخوردیم. رفتم تو و یک پرس کوبیده یک سیخ (از وقتی با گیاهخواری آشنا شدم به این نتیجه رسیدم گوشت کمتر بخورم و البته قیمت غذامم کمتر میشه) با نوشابه سفارش دادم به سفارش گیرنده که بنظر مدیر رستوران بود گفتم میتونم همین طبقه هم کف بشینم که هوای دوچرخه مو هم داشته باشم؟ گفت نفرمایین الان میسپارم که مواظب باشن شما بفرمایید با خیال راحت ناهار تون رو میل کنید. و دو خانمی که طبقه همکف در کارها کمک می کردند سپرد که چشمشون به دوچرخه من باشه رفتم بالا و ناهارو زدم. غذاش مثل همیشه خوشمزه بود.
بعد ناهار قرار بود علیرضا رو ببینم دوست و همخوابگاهی دوران کارشناسیم. فهمیدم دوچرخم پنچر شده و از شانس خوبم در همون نزدیکی یک تعمیرگاه بود و تونستم در زمان کوتاهی چرخم رو درست کنم. از لوازم پنچری ناسوس و تجربه پنچر گیری رو نداشتم. یک کش هم از مغازه کناریش خریدم که بتونم کوله مو محکم کنم کش قبلیم ساییده شده بود. بعد علیرضا لوکیشن داد و من حرکت کردم به سمت خونشون.
خونشون نزدیک یکی از پارک های آبی مشهد بود و بدم نمیومد بریم شنا، فقط وسیله استخر نداشتم. بعد از رسیدن و سلام احوال پرسی بابام پیامک داد نتیجههای کنکور ارشد رو زدن چند شدی؟ دوست نداشتم امروز و فردا مو با فکر کردن به این بگذرونم ولی خب نمیشد جواب پیامک رو نداد. علی رضا هم گفت بیا بالا بریم نگاه کنیم. دو لیوان شربت اورد و منم سایت سنجش رو باز کردم. دیدم رتبم رو زده هزارو سیصد و خوردهای خیلی جا خوردم. چون با این نتیچه احتمالا حتی زاهدان هم قبول نمیشدم.
روز سوم
این سفر نامه و تصاویر آن به مرور کامل خواهند شد
خسته نباشی ایشاالله موفق باشی