از زاهدان تا گواتر
به روزرسانی پست: بعضی از عکسها به دلیل نداشتن اجازه انتشار حذف شدند.
مناظر بکر و کمتر دیده شده ، عظمت اقیانوس عمان ، مردمان خوش رو و مهربان ، جانوران و گیاهان خاص منطقه همه و همه سبب شد تا بدون شک ، پیشنهاد سفر به شرق چابهار رو قبول کنم ، هدف این بود تو حدود ۴۸ ساعت هرچه میتونستیم به سمت مرز بریم . تا حدود ساعت ۴ صبح جمعه وسایل رو جمع کردیم و ۵ صبح دوره نقشه خوانی تو منطقه لوچو رو گذروندیم حدود ۱۱ از مینی بوس دانشگاه جدا شدیم و زدیم به جاده تا ببینیم این بار برامون چه داستانی چیده ، پیش به سوی بلوچستان ...
در ادامه مطلب میتونید سفرنامه کاملم و همراه با بعضی از عکس ها رو ببینید !
من امیر هستم و با مجتبی که هر دو دانشجوی دانشگاه سیستان و بلوچستان هستیم قصد کردیم تا سفری کوتاه و کم خرج به مقصد شرق چابهار بریم بزارین براتون بهتر بگم اول بنا بود بریم بریس بعد تصمیم گرفتیم هر چقدر میتونیم خودمونو برسونیم سمت مرز . این سومین تجربه سفر هیچ هایک من بود . مجتبی هم دوران کارشناسی خودشو تو شمال ایران هیچ هایک کرده بود .
روز اول
- از زاهدان تا نیکشهر
روز جمعه علیرغم تذکر های دیگران مبنی بر ناامن بودن و مناسب نبودن محیط استان سیستان و بلوچستان پس از برگشت از کوه لوچو (آخه صب قبل سفر با دوستان دانشگاه رفته بودیم دوره نقشه خوانی ) واقع در ۱۰ کیلومتری زاهدان هر نفر با یک کوله حدوداً ۵۰ تا ۶۰ لیتری در پلیس راه زاهدان خاش از گروه دانشجوها جدا شدیم و سفرمون رو از ساعت ۱۱:۱۴ آغاز کردیم .
در ابتدا در ورودی پلیس راه که بودیم کارتنی پیدا کردیم و نوشتیم چابهار و برای ماشینها دست تکان میدادیم . پس از حدود ۴۵ دقیقه که تنها چند نفر با نشان دادن سرشان به معنای رد کردن درخواستمان بود ، تصمیم گرفتیم تا بریم خروجی پلیس راه ، در حرکت بودیم که یکی از افسران پلیس با سوت ما رو صدا زد ما هم رفتیم پیشش چند سؤال راجع به سفر پرسید و پس از اینکه مطمن شد که ایرانی هستیم با خوشحالی از ما خداحافظی کرد و ما نیز شروع کردیم به خوردن ساندویچ هایی که دوستامون برای بین راه تدارک دیده بودن . که ناگهان ماشین زانتیا مشکی تک سرنشینی برای ما توقف کرد . راننده مرد بلوچ خوش رویی بود ، پرسید چابهار میروید ؟ من تا نیکشهر میروم اگر دوست دارید میتوانیم با هم همسفر شویم و صحبت کنیم ! من به مجتبی ناگاه کردم و گفتم بریم ؟ او گفت بریم وجودمان لبریز از ذوق گرفتن ماشین و آغاز سفر شد . (تو این سفر دو روزه خیلی این حس بهمون دست داد)
کوله ها را در صندوق عقب گذاشتیم و مجتبی در کنار راننده و من نیز عقب نشستم . گفت و گوی خود را با پرسیدن نام و کار یکدیگر آغاز کردیم او دانشجوی سال آخر دکترای مشهد بود و در اداره شهرسازی زاهدان کار میکرد خانواده او در نیکشهر زندگی میکردند و او مجبور بود هفتهای دوبار این مسیر را تنها بپیماید از این پس او را در این سفرنامه دکتر خطاب می کنم.
در راه از ما پرسید اگر از تند رفتن من میترسین بگین ؟ ماه هم گفتیم نه همه چی اوکیه ! دکتر به خوبی با مکان های احتمالی پلیس و دوربین های بین راهی آشنا بود ، علاوه بر آن تمامی راننده های استان با نشان دادن علایم خاصی از اوضاع حضور پلیس در جاده از هم مطلع میشدند اینگونه بود که دکتر با سرعتی حدود ۱۴۰ تا ۱۶۰ ما را پیش از غروب خورشید به نیکشهر رسوند . در راه نیز لبخند از لبانش پاک نمیشد . از ما راجع به مردم این استان در این چند سالی که در زاهدان زندگی میکردیم میپرسید و خود نیز از محرومیت استان و بد نام بودنش صحبت میکرد . در راه قله تفتان که در حقیقت از سه قله صُبَح ماده کوه و نر کوه تشکیل میشود ، پوشیده از برف دیده میشد در این حین در سمت راست جاده نیز در افق کوهی معروف به کشتی نوح و در جلو نیز کوهی دیگر معروف به کله شاه دیده میشد ، که وجه تسمیه آن شکلشان بود . پیش از ورود به شهر خاش ما را از روستای به نام عباس آباد و اسماعیل آباد برد من با صدای بلند موسیقی و پیچیدن ناگهانی به سمت جاده فرعی بیدار شدم مجتبی مثل من خواب بود هردویمان شب پیش بسیار کم و تنها در حدود یک ساعت خوابیده بودیم ، آخه نه واسیل سفر آماده بود نه وسایل دوره نقشه خوانی و نه غذایی که قرار بود تو راه بخوریم !
اطراف را که نگاه میکردی پر از باغ و سر سبزی بود و گه گاه آلاچیق و یا محلی برای نشستن دیده میشد . ناگهان مجتی از خواب بیدار شد با دیدن سرسبزی اطراف گفت اینجا چقدر شبیه شماله ! واقعاً هردومون فکر نمی کردیم یک همچین جایی پیدا بشه ! پس از رد کردن روستا وارد شهر خاش شدیم و او از خاش و مردمش برایمان گفت ، او گفت خاش به خاشنگتون معروف است ، و رانندگی آنها به سبکی متفاوت است و جوکی من باب همین موضوع برامون تعریف کرد گفت از یک راننده خاشی میپرسند در یک چاراه در یک سمت یک متوری ، در سمت دیگر یک سواری و در سمت دیگر یک آمبولانس قصد ورود دارند ، اولویت تردد با کدوم یکیه ؟ جواب میده با تویتا ! میگه تویتا که نداشتیم ؟ اونم میگه چند لحظه صبر کن الان می یاد . به قصد ناهار در خروجی خاش توقف کرد و ما را یک دیزی بسیار خوشمزه مهمون کرد . دیزی دو نوع بود یکی با گوشت گوساله به قیمت دوازده هزار تومان و دیگری با گوشت گوسفند به قیمت ده هزار تومان همراه آن سبزی و آبگوشت نیز میدادند ، طبق معمول اکثر غذاهای این استان این غذا نیز با ادویه های تند طبخ شده بود .پیش خدمت آن کودکی بود با یونیفرمی سیاه که حضور ما برایش جالب بود و میخواست دست بند مرا بزور از دستم دربیاره و یا با باگوشی هامون از ما عکس بگیره . پس از صرف غذا دکتر قصد داشت تا غذای مارا حساب کند که مجتبی پیش نهاد داد چون راه را میهمان تو بودیم اجازه بده تا ناهار مهمان ما باشی اما دکتر گفت نه و پول غذای ما را نیز حساب کرد . پس از آن بلافاصله با خریدن چایی با لبخند همیشگی گفت : بخورید تا خوابتون نبره ته دره چپ کنیم !
شهر بعدی ایرانشهر بود در راه چندین دست فروش دیده میشدند که دست خود نوعی گیاه خواص را به فروش می رساندند و عدهای حتی خانوادگی دور تر دیده میشدند که مشغول به جمع آوری گیاه ها بودند . ما از دکتر پرسیدیم نام گیاه چیست ؟ او گفت نوعی گیاه خاص تقریباً شبیه به کاهوست و مصرف خوراکی دارد خیلی علاقه داشتم آن را تست کنم که دکتر گفت دستفروش زیاد است اولی را که دیدم می خریم ! تا ایرانشهر سه بار به این منظور توقف کردیم دفعه اول فروشنده گیاه را داخل کرد کمای بود من کمای را از بوی آن خوب میشناسم اما برای دکتر نا آشنا بود و از بوی آن خوشش نیامد و حرکت کرد من نیز از مصرف و نحوه پخت آن در میان مردم نیشابور گفتم ، دستفروش دوم گیاه مورد نظر را داشت شبیه به هر گیاهی بود الا کاهو ! بسته ای دو هزار پانصد تومان می فروختندش که دکتر گفت چه خبره ؟ و اینطور بود که فروشنده زود تسلیم شدو گفت باشه هزار بده ، بسته را باز کردم خیلی علاقه داشتم ببینم چه مزه ای میدهد از ظاهرش به نظر میرسید که به درستی شسته نشده است (بهتره بگم اصلاً نشسته بودنش) اما با کمی فوت کردن و تکون دادنش خوردم مجتبی و دکتر هم همینطور پس از خوردن دکتر پرسید چطوره ؟و من گفتم خوبه ، در حالی که هیچ مزه خاصی نمی داد ! جلو تر از یک دست فروش دیگه سه بسته از همان گیاه رو خرید و گفت ازینا دور بر نیشکهر پیدا نمیشه برای خانمم خریدم و ما باز خوابمان برد .
به ایرانشهر که رسیدیم باز ما را از درون شهر گذراند و خاطرات دزدی کردن هایلوکس یکی از دوستاشو برامون تعریف کرد . و ما را باز به جای جاده کمربندی از یکی از روستا های چسبیده به آن شهر گذروند . بسیار سرسبز و جالب از این نظر که درست در کنار زمینهای کشاورزی سرسبز رمل های شنی و ماسه ای دیده میشد همچنین به واسطه وزیدن باد در جاده کمی گذر شن و ماسه دیده میشد . پس از آن گفت اکنون از وسط مرکز اشرار رد میشویم و غیر ممکن است وارد سوپر مارکتی بشی و تریاک نداشته باشد ! خوشبختانه به سلامت وارد جاده اصلی شدیم شهر بعدی نیکشهر بود .
طبق معمول به دلیل کم خوابی باز خواب بودیم که به واسطه صدای بلند ضبط از خواب بیدار شدم ! زمینهای اطراف از حالت دشتهای خاکی خارج شده بود در اطراف کوههای سنگی دیده میشد و گاهی در دره میان آنها روستاهایی دیده میشد که دکتر برای هریک از آنها داستانی داشت ، همچون درگیری با پلیس به دلیل آشنا نبودن مردم با قوانین خاص و یا مقاومت مردم منطقه دربرابر انگلیس و آمریکا و یا داستان جالب ورود افغان ها به یکی از روستاها و ... .
در کنار جاده فعلی ، جاده قدیمی دیگری دیده میشد که طبق گفته دکتر در قدیم مردم از این جاده استفاده میکردند و بسیار خطرناک بوده اکنون نام آن را جاده مرگ نهادهاند و جوانان برای تفریح به آنجا میروند . منظره اطراف هم بسیار دیدنی بود نخلستان ها رود های کم آب پل هایی که بر روی رود ها زده بودند و یا آبهایی که بر اثر باران فراوان جمع شده بود و کوهایی تیره همگی منظره دلنشینی را شکل داده بودند .
به دکتر گفتم آهنگ بلوچی داری ؟ گفت آره ! عیب نداره بزارم ؟ منم گفتم نه اصلاً . میگفت امروزه خوانندگان بلوچ دیگر از آن ساز های قدیمی و اصیل چون بِنجو استفاده نمیکنند و بیشتر اشعارشان پارسی شده و کلمات بلوچی کمی دارد ، این در حالیست که اگر به یک کودک یا نوجوان بلوچ امروزی آهنگهای قدیمی را بدهی بسیاری از کلمات آن برایش غریب است . به آهنگی رسیدیم که ریتم خاصی داشت ضمن اینکه از قلندر زیاد استفاده میکرد ، دکتر گفت قلندر نام بزرگ جنیان است و این آهنگ را برای زمان جنگیری استفاده میکنند . ازش پرسیدم آیا هنوز هم این داستانها رواج دارد ؟ گفتش : آره بسیار زیاد و با دستمزد هایی عالی! همزمان نیز از بزرگترین تونل استان رد میشدیم ، گفتش با این آهنگ و این تونل حس خاصی به شما دست نداده ؟
به پلیس راه نیکشهر رسیدیم دیگر آخر خط بود باید پیاده میشدیم کوله ها را برداشتیم و از دکتر تشکر کردیم در صندوقش یک کارتن خرما داشت و یکی از بسته های آن را به ما هدیه داد ، و از ماشین کناری به زبان محلی پرسید اگر به چابهار میروی اینها را هم ببر و از ما خواست در صورت امکان پیشش بمانیم ، اما ما وقت نداشتیم و از او تشکر کردیم .
- شب در ساحل چابهار
خورشید داشت غروب میکرد و هنگام نماز بود دوباره ماژیک را برداشتیم و نوشتیم چابهار ! که بلافاصله اولین ماشین گفت میبرم تون صبرکنید نمازمون را بخوانیم ! سرنشینان آن دو مرد حدوداً سی ساله بلوچ با لباس محلی بودند ما نیز از فرصت استفاده کرده و مشغول خوردن شام شدیم و بسیار خوشحال ازینکه خیالمان از بابت رسیدن به چابهار راحت شده بود .
حدود ده دقیقه نگذشته بود که سوار ماشین ۴۰۵ شون شدیم . پرسیدن شما همون دو جوانی نبودین که صبح پلیس راه زاهدان بودین ؟ گفتیم آره ، خندین گفتن : ما با هم حرف خصوصی داشتیم واسه همین خواستیم که اینجا سوارتون کنیم ! راننده کارمند اداره شیلات بود و نفر دیگر نظامی بود که با یکدیگر برادر بودند . نظامی از ما پرسید که اهل کجایید ؟ گفتم من اهل نیشابورم و مجتبی گفت منم اهل مازندران هستم . نظامی خندید گفت : هر دو مکان را بودهام و چند سالی زندگی کردهام . حتی به نحوی بود که بعضی روستاهای اطراف نیشابور را بهتر از من میشناخت و از مشکل کم آبی مردم نیشابور میگفت . او با دیدن طناب های بسته به کوله مجتبی از او پرسید : چه نوع راپل هایی بلدی ؟ و اینگونه بود که بحث راجع به کوهنوردی گرم شد ! از خاطراتش و از دوران بیست سالگی و از سفرهایش میگفت ، بسیار شنیدنی بود .
داستان فلکه پنجاه پنجاه را برایمان تعریف کرد : داستان از این قرار بود که روزی با دوستش سوار متور میشود ، و دوستش سرعت متور را رفتهرفته زیاد و زیاد تر میکند تا اینکه به فلکه شلوغی میرسند و به جای کاهش سرعت ، سرعت را افزایش میدهد تا اینکه فلکه را رد میکنند دوستش میگوید این فلکه فلکه پنجاه پنجاه بود به احتمال پنجاه درصد یا میمردیم یا زنده می ماندیم . او میگفت در زندگی هم سعی کنید از فلکه های پنجاه پنجاه رد نشوید !
ساعت نزدیک به هشت شب شده بود و آنها ما را در منطقه آزاد پیاده کردند و مثل دکتر شماره شان را در اختیار ما قرار دادند تا اگر کاری داشتیم تماس بگیریم .
از آن جایی که مجتبی حدود دو هفته پیش با دوستاش به چابهار آمده بود با هم به سمت فروشگاه لوازم کوهنوردی واقع در پاساژ فردوس رفتیم ، قصد داشتیم تا کپسول گازی تهیه کنیم تا پخت و پز و آبجوشمان را تهیه کنیم ، قیمت نسبت به تهران بیش از دو برابر بود ولی چارهای نداشتیم . کوله ام بسیار سنگین بود و درد خفیفی را در قسمت قفسه سینه احساس میکردم از طرفی لباس هایم را که از برنامه صبح کوهنوردی عوض نکرده بودم کمی گرم بود .
از مغازه ای دیگر سه بسته کاپوچینو آماده تهیه کردیم و به سمت ساحل هتل لیپار رفتیم ، تحمل کوله دیگر برای من سخت شده بود و به مجتبی گفتم او کوله را از من گرفت و در جلوی خود انداخت ! بلاخره دریا را دیدیم ، آرامش و عظمت خاصی داشت انعکاس نور افکن ها و نور کشتیها بر روی آب دیده میشد و صدای موجهای آرامی که به ساحل میرسیدند به گوش میرسید . در کنار ساحل نیمکت های چوبی زیبایی تدارک دیده بودند . دختری بلوچ تنها بر روی یکی از نیمکت ها نشسته و به دریا چشم دوخته بود . ما نیز کوله ها در آوردیم و بر روی نیمکتی نشستیم . فردی با موهای بلند و فرفری کوله به دوش و چمدان به دست به سمت ما آمد ، اوز از بندرعباس آمده بود و یک ماه بود که در سفر بود و هیچ هایک میکرد با هم صحبت کردیم از ما پرسید به نظر شما معادل فارسی هیچ هایک چیست ؟ خودش پیش نهاد داد : مرده خوری ، مرامی و هیچ سواری چون به ازای هیچ چیز با راننده همسفر میشیم . تنها معادل ما هم رایگان سواری بود که به این نتیجه رسیدیم که مرامی از همه لغت بهتری است . یک مرام یکطرفه .
از او خداحافظی کردیم و به دنبال مکانی امن در لب ساحل جهت اقامت شبانه گشتیم تمامی آلاچیق ها پر بودند از یکی از آلاچیق ها که خانواده بلوچی توش بدون پرسیدیم کی میرین ؟ گفتن نیم ساعت دیگر میرویم . تا وقتی که رفتن کپسولو روشن کردیمو یکی از بسته های کاپوچینو را مصرف کردیم و شام زدیم . شام ساندویچ ماکارونی بود . در حقیقت ماکارونی رو شب گذشته تو خوابگاه ساعت یک شب درست کرده بودیم . یک ماکارونی هفت صد گرمی یازده ساندویچ داده بود و باید تا فردا تمومشون میکردیم همراهش مقداری سیب و خیار داشتیم . پس از صرف شام آلاچیق را تحویل گرفتیم ، آلاچیق خوبی بود هم پریز برق داشت هم روشنایی با کلید . گوشی هامونو رو شارژ کردیم و کیسه خوابها را انداختیم من دوربینم رو تو کیسه خواب خودم انداختم هوا بسیار گرم بود در نتیجه نمیشد درون کیسه خواب خوابید . کوله ها را به هم بستیم افقی کردیم و یک طناب به آنها بستیم سر دیگر طناب به شصت پای مجتبی وصل بود ، که در صورت سرقت احتمالی از خواب بیدار بشه ، بچه ها سرصدای زیادی میکردند ، با این حال از فرط خستگی و کم خوابی خیلی سریع خوابم برد .
روز دوم
- پیش به سوی بریس
حدود ساعت پنج نیم صبح بود که بیدار شدم بلافاصله کوله ها و دوربین را چک کردم خوشبختانه سرجاشون بودن . با این حال مجتبی نبود . دوباره خوابیدم بعد از آن خورشید در آستانه طلوع بود که مجتبی بیدارم کرد مجتبی بلافاصله شروع کرد برنامه را برایم گفتن من که گیج خواب بودم صدا شو نمی شنیدم و تنها تأیید میکردم و رفتم دست صورتمو شستم ، بعدش هم ساندویچ های ماکارونی و کاپوچینو ها رو بردیم سمت بالای بام کافهای که اسموک فری بود منظره بسیار خوبی داشت و خوب هم درست کرده بودن چند عکس گرفتیم و مشغول صبحانه شدیم در این حین صدای مرغ های دریایی به گوش میرسید . بعدش تا ساعت هفت کوله ها رو بستیم و این بار مجتبی بند های کوله رو متناسب با بدن من تنظیم کرد ، اوضاع خیلی فرق کرده بود و هیچ فشاری را احساس نمیکردم ، سیب به دست به سمت یکی از خیابانها حرکت کردیم . پس از کمی جستجو کارتنی پیدا کردیم و ژیگول وار نوشتیم بریس ، گواتر .
در طول مدت چهل پنج دقیقهای که واستادیم اتفاقات جالبی افتاد مثلاً یکی اومدو گفت تا گواتر چند میبری ! و یا خیل عظیم ماشینهایی سواری ای که توقف میکردندو باید براشون مرامی رفتن رو توضیح می دادیم یکی قیمت جالبی داد گفت کرایش صد هزار تومنه ولی من از شما پنجاه هزار تومن میگیرم ! یکی اومد و گفت اینجا محل توقف مناسبی نیست و گفت باید برین خروجی شهر راه زیاد بود و نمیشد پیاده رفت که یک تاکسی وایستاد و گفت من تا بازار میروم میتوانم شما را هم ببرم با او رفتیم به ما گفت : شما خیلی حوصله دارید این همه وسیله رو حمل میکنید من از اینکه مدارک ماشینم همراهمه خسته میشم شما چطور تحمل میکنین .
به بازار که رسیدیم میشه گفت هنوز سبک قدیمی خودش رو حفظ کرده بود بعضی دکه ها صبحانه می فروختند از جمله شیر چای ، نوعی نان خاص و … بعضییا هم بساطشون تنها روی یک گاری بود در طول بازار پیش میرفتیم و عکس میگرفتیم که یک ماشین حمل آب برای ما واستاد و گفت من تا خروجی شهر میروم آنجا ماشینهای بریس و گواتر زیاد است سوار شدیم و به خروجی شهر رسیدیم پس از یک ساعت تلاش برای ماشین گرفتن متوجه شدیم کسی تا بریس مستقیم نمیرود از اینرو مقصد را به رَمین تغییر دادیم رَمین روستایی در حدود ۱۵ کیلومتری چابهار است . پیر مردی بلوچ با پراید مارا تا آنجا برد در راه تنها یک آهنگ مدام پخش میشد که نوای آن هنوز در گوشم است (بلوچیستااان ،بلوچیستااااان …) در ورودی رمین ما را نگه داشت و از او خداحافظی کردیم .
از این پس مردم بسیار صمیمی تر بودند طوری که هر که ما را با آن کوله ها میدید سلام میداد که یک پژو ۲۰۶ توقف کرد ، گفت کجا میرین ؟ گفتیم بریس ، گواتر او گفت نه من در رمین کار دارم و میتوانم شما را تا خروجی رمین به رسانم به ما گفت که کارمند ثبت احوال است . سوار شدیم رمین را رد کردیم رفتیم و رفتیم به ساحل با عظمت لیپار رسیدیم نمیتوانی ساحل را ببینی و از شدت هیجان چیزی نگویی ! در راه گاهی رود خانهای از سمت دریا جاده را قطع کرده بود و گیاهانی اطراف آن رویده بودند به علاوه اینها پرواز مرغان دریایی بر فراز آن دیدنی بود ، و یا گاهی که این آب به جای مانده دریاچه کوچک صورتی رنگی را به وجود آورده بود . آنقدر پیش رفتیم تا رسیدیم به محلی که در آن مشغول ساختن اسکله بودند . به ما گفت من دیگر نمیتوانم جلو بیام فکر کردیم اینجا کار داره ، از او تشکر کردیم و در همان جا پیاده شدیم ، که دیدیم اینجا کاری نداشت و دور زدو رفت ، یعنی به خاطر ما این همه راه رو اومده بود تازه هر وقتم میخواستیم عکس بگیریم سرعتو کم میکرد ، به هرحال خیلی آدم خوبی بود .
قصد کردیم تا همون جا ناهار رو بخوریم و دوباره ادامه دهیم ناهار را زدیم و کمی هم در ساحل قدم زدیم از دور صخره های بِریس معلوم بود به سمت جاده حرکت کردیم کارگران نیز ما را به صرف ناهار دعوت میکردند از آنها تشکر کردیم و رسیدیم به جاده در دور دست تنها یک متور دیدیم به مجتبی گفتم به نظرت میشه با این کوله ها با متور رفت ؟ گفت : آره در نتیجه برای متور دست تکان دادیم متور سوار ، جوان بلوچی بود با صورتی آفتاب سوخته . وقتی رسید ، خندان گفت : تا بریس می برمتان ! ما هم فوراً سوار متور شدیم جا تنگ بود و متور سربالایی ها را به سختی تحمل میکرد که از کنار ما یک تویتا کرولا با پلاک منطقه رد شد و ایستاد متور سوار گفت اگر تا بریس میروی می بریشان ؟ گفت : آٰره ! سوار ماشین شدیم باز هم راننده فرد جوان بلوچی بود که پس از احوال پرسی گفت من تا پمپ بنزین بریس میروم و شما را در مرکز شهر پیاده میکنم خوشحال میشوم ناهار را باهم بزنیم ؟ از او تشکر کردیم و در یکی از چهار راهها پیاده شدیم.
در خیابان چندین بز به صورت گروهی دیده میشدند که گه گاه از خیابان هوشمندانه عبور میکردند بومی ها میگفتند : اینا همه چی میخورن ، حتی کارتن ! در کنار خیابان اصلی شهر مغازه های متفاوتی دیده میشد مثل : فروش و تعمیرات موبایل ، فروش لوازم دریانوردی ، نانوایی ، چندین سوپر مارکت ، بانک و آرایشگاه .
- گواتر منتظر ماست
من و مجتبی خیلی خوشحال بودیم زیرا بلاخره به یکی از اهداف خود یعنی بریس رسیده بودیم ، مردی میانسال نزد ما آمد و گفت : من مدیر مدرسه ابتدایی اینجا هستم اگر دوست دارید بعد از ظهر شما را می گردانم و شب را پیش من باشید . شماره اش را گرفتیم و گفتیم قصد داریم تا گواتر برویم و از او(آقای فهرجی) تشکر کردیم . اینترنت موبایل ایرانسل را که نگاه میکردی H+ بود خیلی کوتاه در اینترنت چرخی زدیم بعدش من رفتم بانک تا بطری های آب رو پر کنم . تابلوی گواتر را در دستمان گرفتیم و مشغول گرفتن ماشین شدیم ، که یکی ایستاد . گفتم اگر تا گواتر میروین میشه با هم همسفر شیم ؟ گفت ما هم تا گواتر میرویم ! صندوق را باز کرد و پس از اینکه کوله ها را در صندوق گذاشتیم در را بست فوراً گفت : گفته باشم کرایه شما نفری ده هزار تومان میشود ! سعی کردیم توضیح دهیم که میخواهیم هیچ کنیم که مسافر قبلیاش که فردی غیر محلی بود به راننده گفت عیب نداره بذر بشینن ! ما هم نشستیم و نمیدونستیم چی میشه ! در راه قبل از گواتر یک دو راهی وجود دارد که میرود به پسابندر و سمت دیگر گواتر ! مجتبی از نحوه صحبت کردن مسافر با راننده فهمیده بود که او شمالی است به زبان محلی به او گفت : تی مازندرانی هِسته ؟ و او هم گفت : ها ! بسیار جالب بود از دو هزار کیلومتر آن طرف تر بتوانی هم محلی ات را ببینی !
مسافر نظامی ای بود که در پایگاه مرزی گواتر خدمت میکرد ، از او اطلاعاتی راجع به گواتر گرفتیم . در راه خود روستای گواتر را دیدیم و بچهها که در جاده بازی می کردن دختر بچههای بلوچ نیز با لباسهای بسیار رنگی و طرح های جالب جدا برای خود باز میکردند .
روستا را رد کردیم از دور پایگاه مرزی دیده میشد نزدیک و نزدیکتر شدیم تا جایی که دیگر جاده ای وجود نداشت از ماشین پیاده شدیم ، تنها پنج هزار تومان پول نقد داشتیم و همان را به راننده دادیم و از او تشکر کردیم از دوستمان هم خداحافظی کرده و سمت دریا رفتیم قایق های بسیار زیادی وجود داشت ، در گواتر میشد با کمی قایق سواری دلفین ها و جنگل حرا را زمانی که در مد باشد دید .
از یک قایقران قیمت را پرسیدیم او گفت که قیمتش هشتاد هزار تومان است ولی من از شما پنجاه هزار تومان میگیرم و نشان تان میدهم به او هیچ هایک را توضیح دادیم و پرسیدیم آیا امکان ندارد رایگان دیدن کنیم ؟ گفت باشه عیبی نداره ولی باید صبر کنید تا مسافری بیاید و قصد گردش کند اگر راضی بودند من شما را با آنها میبرم .
کوله ها را در خانهای حصیری قدیمی که مال صیادان بود گذاشتیم . و مشغول شدیم به گشت گذار در ساحل مرغان و گیاهان دریایی دیده میشدند در لابه لای صخره ها خرچنگ های بسیار زیادی دیده میشد که وقتی ما را میدیدند فوراً در سوراخها قایم میشدند یکی را گیر آوردیم که راه فراری نداشت به ناچار همانجا ایستاده بود تا ازش عکس بگیریم خواستیم کمی او را تحریک کنیم و از لحظه واکنش دادن او عکس تهیه کنیم گوشی مجتبی را نزدیک بردیم به نگهان گوشی را با چنان قدرتی پس زد که مجتبی از تعجب واوی گفت بیا و ببین ! دوباره سعی کرد گوشی را نزدیک کند که این دفعه گوشی را میان دو چنگکش چنان فشار داد که صدای شکستن آمد ! آری محافظ صحفه گوشی مجتبی شکسته بود ! ظاهرش ترسناک شده بود پس از گرفتن آخرین عکس از او خداحافظی کردیم و رفتیم .
محلی ها میگفتند اگر هوا صاف باشد از دور پاکستان مشخص است ولی آن روز افق صاف نبود . از محل سکونت صیادان به سمت کوله ها رفتیم مکان مناسبی نبود بوی ماهی مانده میداد همه جا پر از آشغال ریزه بود با این حال مسجد زیبا و تمیزی در میان خانه موقت صیادان دیده میشد که درش بسته بود . کوله ها را برداشتیم و به سوی پاسگاه مرزی راه افتادیم خواستیم یواشکی با پاسگاه عکس بیندازیم که چند نفر از داخل پاسگاه ما را صدا زدند از ما پرسیدند گواتر چطور بود ؟ چرا به آخر دنیا اومدین ؟
- ملاقات با صیادان در عرض ۲۵ درجه
چون آخر مرز بود پیاده برگشتیم ، ماشینی های خیلی کمی به سمت پسابندر میرفتند پیاده رفتیم و رفتیم تا به مزرعه پرورش میگو رسیدیم به سمت مزرعه حرکت کردیم که در افق یک ماشین ظاهر شد به ناچار من به سوی ماشین حرکت کردم و مجتبی از مزرعه دیدن کرد ، خوشبختانه وانت برای ما ایستاد عقب ماشین نشستیم در عقب ماشین یک یخچال برای حمل ماهی قرار داشت علاوه بر من و مجتبی دو نفر صیاد دیگر هم در عقب همراه ما بودند ک .
یکی از صیادان در پسابندر پیاده میشد . این روستا بندری است که ما بین بریس و گواتر قرار دارد و میشود گفت جنوبی ترین روستای ایران با عرض جغرافیایی حدود ۲۵ درجه شمالی است ، و شاید از این رو باشد که نامش را پسا بندر نامیده اند . ماهم با او پیاده شدیم و از آنها تشکر کردیم . از محل خانه آنها تا صخره لب دریا تنها چند قدم فاصله بود به لبه صخره که رسیدیم بندر دیده میشد ، منظره بسیار دیدنی بود یک عالمه قایق متوری با فاصله های منظم در بندر پارک کرده بودند در کنار اسکله لنج ها به ردیف چیده شده بودند ، و صدای مرغان دریایی به گوش میرسید ، کمی دور تر جزیرهای دیده میشد که فاصله بسیار زیادی تا بندر نداشت از محلی ها که پرسیدیم گفتند نامش جزیره شیطان است البته بعدها فهمیدیم بیشتر به نام جزیره مرجان معروف است . به ذهنم رسید ای کاش قایقی بود ما را تا آنجا میبرد و ما شب تنها ساکنان جزیره می بودیم عکاسی میکردیم و دور آتش صحبت میکردیم و شب را به صبح می رساندیم و صبح نیز با قایقی دیگر بر میگشتیم ، ایده ام را به مجتبی گفتم در کمال تعجب دیدم او نیز پایه است ! (این پایه بودنش عالیه ) البته فهمیدیم لنجی که به دریا میرود گاهی تا نزدیک به دو ماه بر روی آب است و به این زودیها باز نمی گردد . منظره از این بهتر نمیشد ، آن شب ماه کامل بود و درست در لحظه طلوع ماه قرار داشتیم ماهی کامل و بزرگ و البته کمی سرخ که داشت آرام آرام از افق ارتفاع میگرفت .
مردی را دیدیم که از طنابی گرفته بود و به آرامی از صخره ای به ارتفاع حدود یک ساختمان چهار طبقه با شیب تند پایین میرفت ، بسیار جالب بود ما هم تصمیم گرفتیم با طناب به سمت لنج ها برویم مجتبی اول از طناب گرفت و به پایین رفت نوبت من که رسید نمیدونستم چگونه قدم اول رو بردارم واسه همین دو جوان آمدند کمک و پس از آن خودم را آرام به ساحل رساندم ، تجربه بسیار جالبی بود !
به سمت لنجی رفتیم که مشغول تخیله ماهی درون یخچال کامیونی بود راننده کامیون ما را دید و گفت صبح شما را در چابهار دیدم . چطور جرأت کردهاید و به اینجا آمدهاید و از اینجور حرفا ! ما هم در اولین فرصت خالی که گیر آوردیم با اجازه اهل لنج وارد آن شدیم بر اثر امواج گاهی تکان های آرامی به اطراف میخورد ماهیها بسیار بزرگ بودند گاهی به طول قد یک آدم و یا کمی کوچکتر نام ماهی گیدَر بود . کارگران مرتبا از ما درخواست عکس میکردند من دستکشی دیدم در دست کردم و یک ماهی کوچکتر که گوشهای افتاده بود را برداشتم بسیار سنگین بود . این ماهیها برای تولید تن ماهی استفاده میشدند البته میگفتند بچه گیدر خوشمزه تر است . ماهیها درون یخچال لنج قرار داشتند به طنابی میبستند عده ای دیگر به واسطه قرقره در سمت دیگر میکشیدند ماهی بیرون میآمد و عدهای دیگر آن را درون یخچال کامیون قرار میدادند .
به بالای لنج رفتیم فرمان لنج دیدنی بود درست همانند فیلمها دایره چوبی بسیار بزرگ که دور آن دستگیره های متعددی وصل بود و البته بسیار روان بود جلو فرمان نیز قطب نمای که بسیار قدیمی بود قرار داشت . از طریق یک نردبان کوچک نیز به بالای عرشه راه داشت چیزی خاصی نبود یک بام و دو بالشت که احتمالاً عدهای شبها در آن مکان دراز کشیده و آسمان پرستاره شب را میدیدند و احتمالاً اوضاع را می پایدند به ما گفتند که گاهی لنج ها و کشتیهای ما که به سومالی نزدیک میشود توسط دزدان دریای سومالی ربوده میشویم ، آنها بسیار بی رحم هستند و مبالغ زیادی را برای آزادی ما طلب میکنند . و از تمدن هم خیلی دورن طوری که برای صدا کردن یکدیگر از شلیک تفنگ استفاده میکنند ! پس از بازدید از لنج قصد کردیم تا شب را در بِریس و پیش آقای فهرجی سر کنیم . به جاده انداختیم و سوار بر عقب یک جیپ به سمت بریس رفتیم .
- تویتا و موتور سوار به سمت ما میآیند
با توجه به تاریکی نصبی آسمان با لیزری که داشتیم من چند صورت فلکی مهم و سیاره ناهید را به مجتبی نشان دادم تا اینکه به بریس رسیدیم . تصمیم گرفتیم تا به آقای فهرجی زنگ بزنیم و ببینم آیا امکان دارد شب را در مدرسه او بمانیم ؟ گفت که مدرسه ما نمازخانه ندارد ولی میتوانید به مدرسه شبانه روزی که نزدیک پمپ بنزین است بروید . به مدرسه رسیدیم پس از کمی انتظار مدیر مدرسه را اتفاقی دیدیم و ایشان هم با یک تماس با معلمی که شبانه روزی در مدرسه بود اما نتوانسته بودیم دفتر او را پیدا کنیم مسجد مدرسه را هماهنگ کردند ، تنها قرار شد ساعت ۰۶:۰۰ صبح مدرسه را ترک کنیم زیرا دانش آموزان ساعت ۰۶:۳۰ میرسیدند .
پس از قرار دادن وسایل قرار شد تا چرخی در روستا بزنیم ، دو نانوایی پیدا کردیم یکی شبها نان میداد و دیگری صبح ها قرار شد نان را همان صبح تهیه کنیم و امشب هم ادامه ساندویچ های ماکارونی را بزنیم با این تفاوت که این دفعه یک دلستر هم در کنارش داشتیم . به یک سوپر مارکت رفتیم که کمی بیش از یک سوپر مارکت بود زیرا کمی از اقلام لوازم التحریر ، میوه و سبزی جات ، ماهی و مرغ و … هم در مغازه پیدا میشد فرد فروشنده کلاهی بر سر کرده بود و سلام داد ، کلاه از روبرو به حالت یک هشتی چاک داشت ما مشغول خرید شدیم یک کره نسبتاً بزرگ ، یک دلستر لیمو ، یک طالبی کوچک ، چهار عدد تخم مرغ سهم ما از خرید مغازه بود سپس با اینکه مجتبی بسیار خسته بود او را راضی کردم چند مغازه آنور تر هم برویم ، چند سوپر مارکت دیگر ، آرایشگاه ، بانک به همراه عابر بانک ، لوازم ورزشی ، ساندویچ فروشی دیدیم از عابر بانک مقداری پول نقد برداشتیم ، مجتبی با توجه به آنتن دهی خوب اینترنت مکان ما را از نقشه گوگل پیدا کرده بود ، بسیار هیجان انگیز بود از نقشه سری هم به گواتر زدیم !
در ادامه راه من از ساندویچ فروشی که داشت جگر برای مشتریانش کباب میکرد پرسیدم آیا ماهی هم دارید ؟ گفت نه بابا اونقدر تو خونه ماهی پیدا می شه که اینجا دیگه ماهی نمیاریم ! در راه مجتبی به من گفت : پایهای تا ساحل برویم ؟ از روی نقشه کمی دور بود ولی ایده خوبی بود هم کمی عکس میگرفتیم و هم شام را لب دریا میل میکردیم . به مدرسه که رسیدیم معلم هم چراغ قوه را برداشت و همراه ما اومد !
او که داشت برای کنکور ارشد میخوند فردی جوان و خوش زبان بود گفت : کاماندویی میخواهین برین یا از راه معمولی ؟ گفتیم کاماندویی ! گفت باید از دیوار مدرسه بپریم در راه ممکن است چند تولگ ببینیم ! نترسید و اگر سگی هم دیدیم نشون ندین که ترسیدین ! من که دوربین خود را فراموش کرده بودم از آنها جدا شدم و دوان دوان دوربین را برداشته و دوباره به آنها پیوستم ، چند قدم جلو تر با نور هدلایت و چراغ قوه چشمان براق اولین تولگ را دیدیم ! تاریک بود و تنها سایه اش دیده میشد طبق گفته معلم شبیه به روباه است و ترسو سنگی به نزدیکی اش پرتاب کردیم فوراً فرار کرد به ساحل نزدیک و نزدیکتر شدیم ، ولی مثل اینکه خبری از ساحل نبود در حقیقت ما بر روی صخره ای خاکی با ارتفاع بسیار زیادی بودیم ! نور ماه کمی اطراف را روشن کرده بود منظره بسیار خیره کننده ای داشت البته هولناک !
به علت بارش باران و فرسایش در نزدیکی لبه های صخره ها شکاف های عمیقی وجود داشت ! اما با این حال دیدن منظره ارزشش را داشت که به لبه آن نزدیکتر شوی ! معلم با ما خداحافظی کرد و رفت دوربین را برای عکاسی نجومی تنظیم کردم ولی چون کمی دور بودم و سه پایه نداشتم عکسها زیاد جالب نمیشد ، تا اینکه مجتبی با جسارت دوربین را دقیقاً در نوک پرتگاه سی ثانیه بدون حرکت قرار داد تا نور دهی کند هر لحظه ممکن بود به علت باد کمی تکان بخورد و … ! اما خوشبختانه نه تنها اتفاقی نیفتاد بلکه عکسهای بسیار زیبایی تهیه شد در همین حین نور متور سیکلتی از دور به سمت ما میآمد ! نزدیک و نزدیکتر میشد نشستیم بلکه شاید ما را نبینند !
نزدیک که شدند در تاریکی دو نفر راکب متور مشخص شد که هر دو اسلحه داشتند ، توقف نکردند و به راه خود ادامه دادند پشت سر آنها یک وانت نیز در حرکت بود از نوع وانت مشخص بود که مال گشت انتظامی است ! نفس راحتی کشیدیم ! مجتبی گفت : ای بابا ! با نورش عکسمون رو خراب کرد ! فرد نظامی پیاده شد و به سمت ما آمد ! میگفت اینجا منطقه صفر مرزیه ، و عملیاتی هم هست ! (فرداش که از مجتبی پرسیدم منطقه عملیاتی یعنی چی گفت : یعنی اون سربازی که رو برجه یا داره گشت می زنه صلاح بدونه میتونه تیر اندازی کنه بدون اجازه این در حالیه که تو شهر اینطوری نسیت و حتماً اجازه می خواد)راستی شما که سه تا بودین اون یکی دیگه تون کو ؟ شب نا امنه و زود برین محل اِسکان تون فردا صبح بیاین عکس بگیرین ! گفتیم باشه و تصمیم گرفتیم برگردیم که تو راه ما رو سوار عقب ماشین وانت نظامی کردن و تا مدرسه رسوندن (خیلی حال داد) !
به مدرسه که رسیدیم شامو خواستیم تو حیاط بزنیم که آقای معلم هم اومد پلاستیکو ساندویچ های ماکارونی رو که باز کردیم بوی غذای مونده به راحتی حس میشد و دیگه قابل خوردن نبودن ! همه رو ریختیم دور و تصمیم گرفتیم تا فقط نوشیدنی رو بخوریم ! بعد از صحبت به ما پینگ پنگ ، و تماشای فیلم سینمایی با پروژکتور مدرسه رو پیشنهاد دادن که چون واقعاً خسته بودیم ترجیح دادیم که بریم بخوابیم منم که از قبل واسه حموم هماهنگ کرده بودم ، رفتمو یک دوشی گرفتم هرچند که آبگرمکن شون چون خراب بود فقط ده دقیقه آب گرم میداد ! بعد از دوش گرفتن یک پتو و بالشت از معلم گرفتم و رفتم نمازخونه گوشیمو زدم به شارژ - از زاهدان شارژ نشده بود تا الان- و خوابیدم !
روز سوم
- ساحل دیدنی بریس
فردا صبح حدود ساعتهای ۰۶:۰۰ با زنگ های متوالی گوشیم بیدار شدم ، آماده شدم که برم نون بخرم مجتبی رو هم بیدار کردم ولی مثل اینکه زود تر زنگ های گوشی اونم بیدار کرده بود! تو راه که داشتم میرفتم یه بچه هم داشت میرفت سمت مدرسش به نون وایی رسیدم سه نفر بیشتر تو صف نبودیم ، من هم یک نون و خوردهای به قیمت هزار تومن خریدم ، نونش مثل نون های زاهدان بود کمی نازک تر و کوچیک تر -به این مدل ها تافتون هم میگن تازش خیلی عالیه طوری که همینجوری خالی خالی شم میچسبه ولی وای به حال وقتی که بمونه ، در راه برگشت سر خیابونی که مدرسه قرار داشت یک پیر مرد ، تازه مقدار زیادی سبزی از یک وانت خالی کرده بود و در سایه نشسته بود که بفروشه ، سلام کردم و از اون جایی که میدونستم نون اضافه میاد اون اضافه نون رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد وقتی رسیدم مدرسه پسر بچه هه که تو راه دیده بودم رو صندلی نشسته بود و داشت کتابشو میخوند !
رسیدم دیدم مجتبی داشت کولشو جمع میکرد و گفت بشین بزنیم ! که دیدم نیمرو رو با نصف یک کره گنده آماده کرده بود ، نمک نداشتیم و حوصلمون هم نمیشد بریم از معلم بگیریم واسه همین تصمیم گرفتیم یک بار هم که شده نیمرو رو بدون نمک بزنیم شاید فک کنین خوردنش سخت باشه ، ولی واقعاً خوشمزه بود و بعد از لقمه اول عادی شد ! به جای سفره هم از کارتن شِل شیر های یک لیتری استفاده کردیم !
من رفتم ظرفای صبحونه رو بشورم اسکاجشون جالب بود اونو با ضایعات تنه نخل درست کرده بودن . تقریباً بچهها رسیده بودن مدرسه و متوجه حضور من شده بودن ، در حین جمع کردن وسایل دو نفر از بچهها اومدن نمازخونه مثل اینکه برای تمرین سرود منتظر بودن یادمه اسم یکیشون مسلم بود و حضور ما براش جالب بود و هی از ما سؤال میپرسید بر خلاف اون یکی دیگه که سیبی که بهش داده بودیمو داشت میخورد و کاری به کار ما نداشت صدای مراسم صبح گاهی به گوش میرسید زدیم بیرون و از پشت مجری در اومدیم رفتیم از آقای معلم که الان لباس رسمی پوشیده بود تشکر کردیم و خداحافظی !
مدرسه رو به سمت لبه صخره ها رفتیم ! تو راه این نگرانی رو داشتیم که نکنه باز پاسگاه مرزی بیاد و گیر الکی بده واسه همین مجتبی مدام میگفت بهشون نگان نکن ! (منم بیشتر وسوسه میدشم و نگاه میکردم (چیز خاصی نبود دوتا سرباز بودن که داشتن از بالای برجک ما رو می پاییدن)) ! مجتبی گفت از مدرسه یک عکس بگیر گفتم بیخیال ! گفت گوشیت کامل شارژ شد ؟ گفتم آره ۱۰۰ درصد به لبه صخره که رسیدیم منظره فوقالعاده بود تا چشمت کار میکرد ساحل بود در نزدیک بندر بریس بود که با یک عالمه سنگهای بزرگ موج شکن درست کرده بودند ! و توش یک عالمه قایق متوری و لنج پارک کرده بودند مرغای دریایی هم اون طرف تر لب ساحل داشتن استراحت می کردن (احتمالاً جاناتان رفته بوده تمرین) ، از طرفی داخل بندر هم جنب جوش خاصی بود ! چون مثل مغازه دارها که سر صبح میان و کرکره هاشونو میدن بالا و کارو شروع می کنن ، اونام قایق ها رو آماده رفتن میکردن ! پس از یکم عکس گرفتن متوجه شدم گوشیم نیست ! مجتبی هم که زنگ زد صداش نمیومد یادمون اومد صبح که مجتبی از گوشیم به عنوان آینه برای کرم زدن استفاده کرده بود گذاشته همون جایی که برداشته بود منم یادم رفته بود واسه همین سریع رفتم که بیارمش به مدرسه که رسیدم مراسم صبح گاهی تموم شده بود داشتم میرفتم سمت نمازخونه که یکی از بچهها صدام زد برم سمت معلم رفتم گوشیو داد دست یکی بچهها که بهم برسونه ، منم تشکر کردم و سریع رفتم پیش مجتبی !
باهم چند تا عکس از منطقه گرفتیم و سعی کردیم از یک راهی که بود خودمونو برسونیم به ساحل نصف ارتفاعو کم کردیم که دیگه میشه گفت راه سادهای نبود که بشه با این کوله ها رفت پایین واسه همین برگشتیم بالا از این طرف لبه ساحل صخره ای دیده میشد چندتا لاک پشت دریایی هم بودن که هر از گاهی میومدن بالا و نفس میگرفتن ! (خوش به حالشون خیلی رها بودن) تصمیم گرفتیم بریم سمت جاده تو راه یک زمین کشاورزی کوچیک دیدیم که یک خانم بلوچ مشغول کار بود و مجتبی جرأت کردو سلام داد ! به جاده رسیدیم و اولین ماشینو سوار شدیم به مقصد بندر بریس ! بهش از لاکپشت هایی که دیده بودیم گفتیم ! اونم گفت اتفاقاً قصد داشتم پایان نامه مو راجع به لاکپشت ها بردارم که چون دیدم سخته موضوعمو عوض کردم ! بندر که رسیدیم از صیادان محل مناسب برای شنا رو پرسیدیم و خواستیم با یک قایق تا ساحلمون هم مسیر بشیم که گفت قایقم خیلی پره و سنگین نمیتونم !
- آبتنی در آبهای آزاد به همراهی میزبان
خورشید با تمام قدرت می تابید و ما تمام مدت همراه با یک کوله سنگین در این هوا فعالیت میکردیم ، وقت رو تلف نکردیم و رفتیم لب جاده از اونجا سوار یک ماشین شدیم راننده پیر مرد بلوچی بود که میرفت سمت رَمین در حقیقت یک جایی اون وسطا بین راهکار داشت میخواست کپسول گازشو پر کنه ، از ما پرسید جهان گردیم گفتیم نه ، ایران گردیم ! بعد که فهمید از کجا اومدیم گفت یادش بخیر یک زمانی من هم تا تبریز رفته بودم ! وقتی رسیدیم ما ازش جدا شدیم و پیاده رفتیم سمت لب دریا که از شانسمون وسط راه باز از این مسجدها با معماری زیبا دیدیم ، که تابلو زده بود مسجد قدیم بریس ! به ساحل رسیدیم آرام و بزرگ بود در دور دست لنج ها و کشتیها به سختی دیده میشدند ! کمی نزدیکتر قایق های متوری دیده میشدند !
زیر انداز (از این پلاستیک حبابی ها که دور یخچالو انیجور چزیا میپیچن) رو که بقل کوله بسته بودیم باز کردیم کوله ها رو روش قرار دادیم لباسها رو کندیم و آروم آروم رفتیم سمت اقیانوس ! در ساحل آشغال بمراتب کمتری نبست سواحل شمالی دیده میشد ، گاهی یک برآمدگی شنی دیده میشد که معمولاً کنارش یک گودال هم بود که اینها رو خرچنگ ها کنده بودند ، و اگر در ساحل بودند و ما رو میدیدند ، بدو بدو میرفتن تو لونشون ! آب سرد بود اما طولی نکشید که بدنمون با دمای آب عادت کرد ، حالا تو این هوای گرم زیرآبی می چسبید ! واقعاً لذت بخش بود ، تازه حس خوب لاکپشت های دریایی رو میفهمیدم !
یک فرد بلوچ هم با ماشین پرایدش لب ساحل اومد ! توی آب یک چیز عجیبی دیدیم اولش فکر کردم حبابه معمولیه ولی پس از دقت فهمیدیم که قیافش شبیه ژله بیرنگ بود از طرفی هم طرز شنا کردنش خیلی شبیه به عروس دریایی بود حدس زدیم که عروس دریایی باشه ! با اینکه تابلوی ” خطر نیش زدن عروس دریایی ” رو تو ساحل چابهار دیشب دیده بودیم ولی باز هم به شنا ادامه دادیم ، جلو و جلوتر میرفتیم بازی با امواج بسیار عالی بود ، یکی دیگه از چیز های جالب دیگه که دیدیم این بود که پس از اینکه مجتبی رو زیر شن ها و ماسه ها دفن کرده بودم و تصمیم گرفتیم دوباره بزنیم به آب یک چیز شناور رو روی آب دیدیم ، کمی ترس داشت ! آروم آروم بهش نزدیک شدیم ، یکهو سرشو بالا آورد و نفس کشید رفت پایین ! آره چیزی نبود جز یک لاکپشت بزرگ من رفتم سریع دوربینو از ساحل بیارم مجتبی هم سعی کرد بیارش نزدیکتر تا اینکه با هم آوردیمش کنار آب و پس از گرفتن یک مصاحبه با آقای لاکپشت دوباره فرستادیمش خونش ، مثل اینکه خیلی سنش بالا بود ، در این حد که روش جلبک بسته بودو صدف از طرفی هم خیلی سنگین بود طوری که به سختی میشد دو نفری حملش کنیم !
از کمی دورتر گاهی یک چیزای میومدن رو آب و میرفتن پایین مجتبی گفت دوولفین ! منم گفتم برو بابا ! ولی چند لحظه طول نکشید تا یکیشون شیرجه زد بالا و دوباره رفت تو آب دمش کاملاً مشخص بود تو این لحظه هردومنو اونقد ذوق کرده بودیم که یک صدا گفتیم دووولفییین عععهه ! بعد از اینکه اقیانوس ما رو حسابی سوپرایز کرده بود ! رفتیم تا لباس عوض کنیم از طرفی هم شب قبل یک طالبی از بریس گرفته بودیم که خیلی چسبید ! البته راستش طالبی مجتبی از دستش افتاد رو شنا ولی بازم یه آب زدو خوردش !
در سمت جاده که بودیم از دور یک تویتای سفید دیده میشد مجتبی هم با اینکه لب جاده نبودیم دست تکون داد و یک سوت محکم زد ! بنده خدا هم وایستاد ! ما هم بدو بدو رفتیم سمت جاده یارو هایلوکس داشت پنجره رو داد پایین گفت چی شده ؟ ما هم گفتیم میخوایم بریم چابهار اگه میری مارم میبری ؟ یک فکری کردو گفت : سوارشین ! ماهم کوله ها رو عقب ماشین گذاشتیم و سوار ماشین شدیم . راه که افتادیم بعد از اینکه کمی باهم آشنا شدیم ، فهمیدیم اتفافقا از اهالی گواتر هستن و برای گردش دونفری به چابهار میرن ، و ما رو با اون حالت دیدن نگران شدن و فکر کردن یکی تو دریا غرق شده ! با این حال وقتی داستان سفرمون رو گفتیم براشون خیلی جالب بود و از ما دعوت کردن که دفعه بعد مهمون اونا باشیم از ما پرسیدن فلان ماهی و میگو رو خوردین ما هم گفتیم نه ! گفتن پس انگار هیچی نخوردین ! خودشون هم به فوتبال علاقه زیاد داشتن ! بعد از اینکه به چابهار رسیدیم از هم جدا شدیم و عکس یادگاری گرفتیم ! این هم بگم تو ماشین شون عینکمو جا گذاشتم شما تو سفر حواستون به وسایل تون باشه .
- بازگشت به دانشگاه
بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم بریم کمی خرید کنیم و بعد راه بیفتیم ، کنسرو نوشیدنی و کمپوت گیلاس خریدیم ! مجتبی گیر داده بود که بریم یه جایی خاصی واسه ناهار منم که خسته بودم هی غر میزدم ! بعد از حدود ۵ دقیقه پیاده روی رسیدیم کمپوت گیلاس رو باز کردیم تو اون گرما و خستگی خیلیی چسبید !
کنسرو بادمجونو باز کردیم همینجور گذاشتیم رو گاز خیلی نگذشت که یهو سر رفت ! بیخیال شدیم و همینجوری با نونی که از بریس داشتیم زدیم ! کم بود ولی راضی بودیم وسایل رو جمع جور کردیم و رفتیم سمت خیابون رو کارتونی که داشتیم نوشتیم :”سه راهی”
طبق معمول بعد از اینکه کلی پراید وایستادن ! یک وانت که پشتش منبع آب بود حدود دویست متر جلو تر وایستاد ما هم دوان دوان خودمونو رسوندیم ! گفت کجا میریم ؟ تابلو رو نشون دادیم ، گفت چقدر کرایه میدین ؟ ما هم قضیه رو گفتیم گفت باشه عیب نداره یکی تون بیاد با من اون یکی دیگه با دوستم بره ! اون طرف تر ماشین دوستش دیده میشد ! مثل اینکه داشتن آب می بردن واسه کنارک و ما رو هم رسوندن سه راهی چابهار نیکشهر کنارک !
وقتی رسیدیم کلی افراد محلی لب جاده واسته بودن تا ماشین بگیرن ! ماهم رفتیم جلو تر از همه از یک تابلو که فاصله شهر ها رو زده بود عکس گرفتیم و تصمیم گرفتیم بریم پمپ بنزین کناری ببینم کسی ما رو میبره یا نه ! که خوب نتیجه منفی گرفتیم حتی یکی شون وقتی گفتیم : ما داریم میریم زاهدان هم سفر میخواین ؟ خیلی رک گفت : نه ! دوباره رفتیم لب جاده که بعد از نیم ساعت یک پراید وایستاد ! از قضا از دوستای دانشگاهی مجتبی بود ! و دو نفر جا داشتن سوار شدیم و بعد از احوال پرسی من از بس که خسته بودم خوابیدم تا اینکه نزدیک نیکشهر شدیم و اوناهم میخواستن برن نیکشهر و از این سبک سفر ما واسه ی ما احساس نا امنی میکردن و اسرار داشتن که اتوبوس بگیرن که با اتوبوس بریم ، به نیکشهر که رسیدیم از دور اتوبوسی دیده میشد اینام گازو گرفتن که بهش برسن بعد از کلی تلاش که بهش رسیدن ازش سبقت گرفتن و در نزدیکترین پارکینگ پارک کردیم و سریع سعی کردیم نگهش داریم که دیدم خالیه و مسافر نمیبره ! و بازم سوار شدیم و همون پلیس راه پیاده شدیم هرچند که خیلی تعارف می کردن بریم پیششون ولی وقت نداشتیم فردا (دوشنبه) مجتبی ساعت ۱۶:۱۰ قطارش حرکت میکرد و وسایلشو جمع نکرده بود . ما هم واستادیم و واسه ماشینها دست تکون دادیم تا خود ساعت ۱۹ تقریباً ! به ماشینها میگفتیم زاهدان میریم ، تو این مدت سه تا سواری وایستادن که میخواستن برن ایرانشهر و یکی هم که میخواست بره زاهدان بار ماهی داشت و فقط یک نفر جا داشت ! البته یک کامیونم وایستاد و مجتبی رفت باهاش صحبت کرد ولی خب مثل اینکه سؤال می پرسه میتونی کامیون برونی ؟ و قضیه کنسل شده با تاریک شدن هوا تصمیم گرفتیم این قسمت از سفر رو تا زاهدان با اتوبوس بریم ، در نتیجه سوار اولین اتوبوسی که از چابهار به زاهدان میرفت ، شدیم و با ۱۵۰۰۰ تومن نیمه شب رسیدیم زاهدان بماند که پلیس راه بودیم پلیس راه ، حلال احمر و دکه ای که اونجا بود برخورد خوبی با ما داشتن ما هم تو این مدت که ماشین گیرمون بیاد حال خوبی داشتیم وگاهی می زدیمو می رقصیدیم … !
در انتها می تونم بگم بعد از این سفر نظرم راجع به امنیت و مردم این استان بیشتر تغییر کرد ، خیلی مردم بلوچی دیدم که با اینکه خودشون از لحاظ مالی وضع خوبی نداشتن ولی تا جایی که تونستن با ما مثل برادراشون رفتار کردن و ته مهمون نوازی رو اجرا کردن ، واقعاً دمشون گرم ! البته خوب هر منطقه ای هم آدم خوب داره هم بد که اگه شما خوب و مثبت فکر کنین همون سراغتون میاد .
من که مشتاق شدم ، که یه فرصت دیگه گیرم بیاد و باز تو این استان سفر کنم .
- ۹۶/۰۲/۰۷