وب لاگ امیرحسین اسعدی

آنچه یادگرفتم، خواندم و دیدم رو اینجا به اشتراک می‌گذارم
I share what I learned, read and saw

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۸ خرداد ۰۲، ۱۵:۲۲ - احمد صداقت زاده
    عالی

صعود به قله دماوند جبهه غربی

از بچگی دیدن کوه‌ها در شمال نیشابور منو کنجکاو کرده بود که پشت کوه ها چیه و چه خبره؟ از اون بالا چی رو میتونیم ببینیم؟ و خیلی دوست داشتم برم بالای کوه‌ها وسایل کوه نوردی داییم هم خیلی برام جذاب بودن. کیسه خواب، سرشعله، چادر، ظروف جمع و جور، کوله، چراغ پیشونی همه و همه برام جذاب بودن. مثل یک اردو از طرف مدرسه ولی بجای بازدید از آرامگاه عطار این دفعه رفتن به کوه.

تو نیشابور قله بینالود خیلی شناخته شده هست و به سختی و ارتفاعش معروف هست. من یواش یواش به کمک سامان یکی از دوستانی که از طریق نجوم باهاش آشنا شده بودم تونستم وسیله‌های کوهم رو جمع و یکی یکی قله‌های نیشابور رو برم. اما تا حالا فرصت نشده بود دماوند رو برم. از بچگی صعود به این قله برام یک آرزو بود. تابستون امسال یعنی ۱۴۰۳ بالاخره فرصتش پیش اومده بود. تقویم گروه aut یک برنامه دماوند گذاشته بود جبهه غربی.

این برنامه دو تا پیش برنامه داشت اولی صعود به قله آزاد کوه و دومی قله خلنو به ترتیب با ارتفاع حدودی ۴۳۰۰ و ۴۳۵۰ متر. البته سرپرست و مسئول فنی این برنامه یعنی آقایان سعید و مهدی تصمیم گرفتند هفته قبل از این برنامه یک صعود شبانه هم به توچال داشته باشیم. من همه رو به خوبی شرکت کردم و آماده برای دماوند.

برای اینکه به شلوغی کمتری بخوریم برنامه یک رو به عقب اومد یعنی شد ۴و۵ شنبه ۱۱ و ۱۲ امرداد ۴۰۳. صبح چهارشنبه ساعت حدود ۶:۱۵ از میدان ونک راه افتادیم به سمت پلور. یک مینی بوس بزرگ و خنک داشتیم. به قرارگاه مرکزی کوهنوردی قله دماوند پلور رسیدیم. اونجا ماشین رو عوض کردیم و سوار یک ماشین ژاپنی قدر و پر زور به نام  مزدا شدیم. اونجا سرویس بهداشتی، سوپرمارکت و محلی برای اقامت داشت. کوله ها رو داخل کیسه گذاشتیم چون ادامه راه خاکی بود و بهتر بود کوله‌ها تمیز بمونند.

ما عقب وانت بودیم و اونقدر که ماشین تکون تکون میخورد بهتر دیدیم که وایستیم. در راه زندگی عشایری رو هم دیدیم. جالب بود منو یاد کتاب کلیدر انداخت. اسب قره، قیماق، مسکه، برکه آب، دام، پختن نون و گروهی که داشتن چند نفری داشتن با نهره کره میگرفتن. از جمله چیزهای جالب هم پنل‌های خورشیدی بود که به عشایر کمک میکرد وسط دشت به انرژی برق دسترسی داشته باشن. آبگرمکن ها هم خورشیدی بود :) به لحاظ تکنولوژی انگار که چندسال جلو رفته بودیم.

بعد از دو ساعت وانت سواری به پارکینگ یا آخر خط رسیدیم. تو راه یک ماشین خالی داشت برمیگشت این یعنی این که یک گروه از ما زودتر رفتند و احتمالا پناهگاه پر شده. مسیر یال شمالی تو راه دیده میشد. یعنی یک دو راهی بود و اگر کسی میخواست میتونست اون راه رو بره. بعد از رسیدن به پارکینگ به راننده گفتیم ما فردا ساعت ۱۵ میرسیم به شما و اینجا باش. اون هم گفت باشه و خداحافظی کردیم.

پس از خوردن سریع صبحونه شروع کردیم به راه افتادن. من فهمیدم هنوز کوله مو خوب نچیدم. کوله‌ دیوتر ۵۰ لیتری که به شوق این برنامه خریده بودم. من با این کوله از ۱۰ سال پیش آشنا شده بودم. از طریق هم سفر شدن با مجتبی در سفر های بک پکری و حالا فرصت شده بود این کوله ۲۲۵ دلاری رو که از فروشگاه برودپیک ۱۳ میلیون خریده بودم استفاده کنم. بعدا فهمیدم یک فروشگاه دیگه همین سایز رو با قیمت حدود ۹ میلیون تومن هم میده و یک فروشگاه دیگه ۱۵ میلیون. پس شما اگه خواستین خرید کنید از فروشگاه های معروف قیمت بگیرید تلفنی و بعد خرید کنید.

آقا مهدی کمک کرد و وسایل رو بهتر جا دادم داخل کوله و قرار شد کوله چینی رو یاد بگیرم. رفتیم رو رفتیم تا اینکه از دور پناهگاه دیده شد. بنظر نزدیک میومد. ادامه دادیم تا رسیدیم به ارتفاع حدود ۴۲۰۰ متر و پناهگاه سیمرغ. من دلم خواب میخواست چادر رو بر پا کردیم و به مسئول ها گفتم حالم خیلی خوب نیست اونا هم توصیه کردن نوشابه بخورم و کمی غذا. من هم انجام دادم و بعد رفتم داخل پناهگاه یک پناهگاه دو طبقه که پر شده بود. و جالب بود که با برق خورشیدی، انرژی روشناییش رو تامین میکرد. یک سرویس بهداشتی هم درست کرده بودن که باید از برف های آب شده، آفتابه ها رو آب پر میکردیم. داخل پناهگاه هم عکس دو سه نفر بود که یکی شون در مسیر بازگشت از جبهه غربی فوت کرده بود.

من تصمیم گرفتم برم بخوابم، عصر هم به پیشنهاد سعید گفتیم یکم بریم بالا و بعد برگردیم، ظهر فقط یک دونه سیب زمینی آب‌پز خورده بودم. و الان یک دونه خیار خوردم و آماده بالا رفتن شدیم بدون هیچ باری. تو ارتفاع حدود ۴۳۵۰ توقف کردیم و شروع کردیم به معارفه ۱۱ نفر بودیم. آقایان، مهدی، سعید، مجید، ابوالفضل، امیر، علیرضا، میلاد، من و خانم‌ها مژده، سیمینه و پرسیا. بعد معارفه برگشتیم پایین و الان موقع غروب شده بود. من با میلاد هم چادر بودم. نودل درست کردیم من که میل نداشتم اصلا و سرم درد میکرد. قرص استامینوفن هم نیوورده بودم. مجید آقا داشت یک دونه برای خودم و یکی برای میلاد گرفتم. میلاد داشت نودل میخورد که من احساس کردم قفسه سینم سنگینی میکنه و دیدم میخوام بالا بیارم. سریع چادر رو باز کردم و بله، خیاری که خورده بودم رو بالا آوردم. آقای چاوشی اومد احوال پرسی و سعید هم باهم اومد صحبت کرد. میگفت ببین قله سرجاشه مهم سلامتی هست بشین فکر کن، اگه حالت خوب نیست فردا نیا چون اذیت میشی و خدای نکرده اگه اتفاقی بیوفته امداد تو ارتفاع کار ساده‌ای نیست. منم گفتم باشه فردا صبح موقع بیدار شدن اگه شارپ بودم و با انرژی میام و گرنه که وایمیستم.

خوابیدیم و من وسطای شب با آومدن یک گروه دیگه کوهنوردی بیدار شدم سرم بیشتر درد میکرد. قرص استامینوفن هم چون بالا آورده بودم اثر نکرده بود. گذشت و گذشت تا اینکه ساعت ۲:۴۵ شد و میلاد بیدار شد منم بیدار بودم ولی اصلا حوصله و انرژی نداشتم. حالم خوب نبود. اون صبحونه خورد وسایلش رو آماده کرد و ۳:۳۰ بیرون چادر همراه بقیه بچه‌ها به خط شد. آقای چاوشی احوالم رو پرسید و قرار شد من بمونم. یک بیسیم هم دستم بود. باد خیلی بیشتر شده بود و هوا سرد بود. یک لحظه بیرون چادر رو نگاه کردم بههههه! چه آسمون تاریکی بالای قله خوشه پروین دلمو برد ولی حیف که باید استراحت میکردم رفتم تو کیسه خواب و خوابیدم. صبح با صدای باد و روشنی آسمون بیدار شدم قله رو نگاه کردم. و یک لحظه تعجب کردم. قله، توی، ابر، بود.

یکم نگران بچه‌ها شدم ولی چون افراد با تجربه‌ای همراه شون بودن خیالم راحت بود. بیسیم زدم بهشون و کسی جواب نداد. از سمت پناهگاه یک نفر منو به چای دعوت کرد. رفتم پیشش و گفت منم رفتم بالا و به خاطر ارتفاع زدگی برگشتم پایین از چهارمحال بختیاری اومده بودن و منو به یک چای و نون محلی خیلی خوشمزه دعوت کرد و من این دفعه بر خلاف دیروز میل داشتم و با ولع خوردم. به به چقدر چسبید. رفتم تو چادرم و نودلی که از شام دیشب مونده بود گرم کردم و خوردم. و چون حوصله‌ام سر رفته بود خوابیدم با گرما بیدار شدم و تصمیم گرفتم وسایل رو کم کم جمع کنم که از دور آقای چاوشی رو دیدم. ساعت نزدیک ۱۲:۳۰ بود و وقتی رسیدن بهشون تبریک و خداقوت گفتم. تشکر کرد و گفت آفرین تصمیم شجاعانه‌ای گرفتی فرصت برای صعود زیاد هست. بعدش هم بچه‌ها یکی یکی اومدن ساعت حدود ۱۳:۳۰ شده بود. بنظر اون بالا مه و ابر زیاد بوده و حتی یک تیکه تصمیم گرفتن برگردن، و یک جا هم برف اومده بود. ولی به هر حال رفتن و به سلامتی برگشتن. من متوجه شدم باید شلوار گرم تری میبردم و اینکه دستکش گرمتری لازم داشتم و اگه یک کاپشن پر سبک میداشتم هم خوب بود. سعید گفت ۱۴:۳۰ حرکت میکنیم.

حدود ۱۶ رسیدیم به پارکینگ و حرکت کردیم، مناظر دیدنی بودن، ماشینی هم ندیدم که به سمت قله بره مثل اینکه امروز به دلیل بدی هوا به کسی مجوز صعود نداده بودن. بالای ابرها بودیم دریاچه لار از دور دیده میشد اطرف دشت‌های سرسبز بودن و مناظر دیدنی بودن. رسیدیم به قرارگاه و ماشین عوض کردیم و در راه یک بستنی قیفی و دوغ محلی خوردیم که چسبید و ساعت حدود ۲۰:۳۰ رسیدیم به میدون ونک.

من فهمیدم که باید هفته قبل برنامه کربوهیدرات بیشتر مصرف میکردم، میتونستم محلول ORS داشته باشم تا املاح از دست رفته رو اینجوری جبران کنم و اینکه با دو سه تا قرص مسکن حالم رو خوب کنم که بتونم صعود کنم. بهتره بیشتر توچال برم که بدنم راحت تر هم ارتفاع بشه.

عکس‌ها به زودی بارگزاری میشوند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">