وب لاگ امیرحسین اسعدی

آنچه یادگرفتم، خواندم و دیدم رو اینجا به اشتراک می‌گذارم
I share what I learned, read and saw

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۸ خرداد ۰۲، ۱۵:۲۲ - احمد صداقت زاده
    عالی

گزارش برنامه ارفع کوه

من خلاصه گزارش رو دادم به یک مدل زبانی دادم  و ازش خواستم برام داستانی و خلاقانه بگه و نتیجه شد این :)
باد می‌نواخت، اما ما می‌خواستیم پرواز کنیم...

ساعت یک بامداد بود، وقتی که چراغ‌های ونک در پشت سرمان محو شد و جاده فیروزکوه، تاریک و رازآلود، به استقبالمان آمد. ماشین در پیچ‌های جاده می‌رقصید و ما، مثل گروهی از ماجراجویان قدیمی، به سمت ارفع ده می‌رفتیم—روستایی که در آغوش کوه‌های سر به فلک کشیده خوابیده بود.

ساعت پنج صبح بود که از ماشین پیاده شدیم. هوای سرد سحرگاه پوست صورت را می‌گزید، اما قلب‌هایمان از هیجان گرم بود. پیش‌بینی هوا هشدار داده بود: باد با سرعت ۸۰ کیلومتر! اما چه کسی می‌توانست در چنین شبی از پرواز به سوی قله بگذرد؟ ما تصمیم گرفته بودیم: می‌رویم. اگر باد بسیار شد، برمی‌گردیم.

رقص با باد

صعود شروع شد. در تاریکیِ قبل از طلوع، چراغ‌های پیشانی‌مان راه را روشن می‌کرد. باد گاهی مثل غریقی که دست‌هایش را به هر چیزی می‌گیرد، به سمت‌مان می‌کوبید، اما ما مقاومت می‌کردیم. بالاخره اولین نور خورشید از پشت کوه‌ها سرک کشید و دنیا رنگ‌های گرمی به خود گرفت. در یالِ کوه، صبحانه خوردیم—نان و پنیر و چای داغ—در حالی که باد موسیقیِ خودش را در گوش‌هایمان زمزمه می‌کرد.

بالای ابرها، زیر آسمان

و بعد، قله. ۲۷۳۰ متر. وقتی به بالا نگاه کردیم، انگار آسمان دست‌هایش را باز کرده بود تا ما را در آغوش بگیرد. زیر پایمان، اقیانوسی از ابر موج می‌زد—سفید و نرم، مثل پنبه‌های رها شده در باد. عکس گرفتیم، با خنده‌هایی که باد با خودش می‌برد.

فرود به دل مه

مسیر برگشت، ما را به درون ابرها کشاند. مه آنقدر غلیظ بود که گاهی دست‌هایمان را جلوی صورت‌مان نمی‌دیدیم. قطرات ریز باران مثل بوسه‌های خنکی روی پوست صورت می‌نشستند. زمین، بوی خاکِ تازه و گل‌های پامچال را می‌داد—سفید و معصوم، مثل ستاره‌های گمشده در سبزیِ علف‌ها.

در مسیر، به چشمه پرآو رسیدیم. آب زلال و خنک، تکه‌ای از بهشت بود. ناهارمان را آنجا خوردیم، در حالی که صدای شرشر آب، ترانه‌ی قدیمیِ زمین را برایمان زمزمه می‌کرد.

جنگلِ اسرارآمیز

بعد، راهِ روستا را از میان جنگل در پیش گرفتیم. درختانِ تنومند، مثل غول‌های مهربان، بالای سرمان ایستاده بودند. شاخه‌هایشان در هم تنیده بود، گویی می‌خواستند قصه‌های قدیم را برایمان تعریف کنند. من به آن‌ها نگاه کردم و یاد نورن‌های افسانه‌ای افتادم—تنه‌های قهوه‌ایِ درختان، مثل آکسون‌های عظیم، و ریشه‌ها و شاخه‌ها، مثل دندریت‌هایی که رازهای زمین را منتقل می‌کنند.

ساعت سه بعدازظهر بود که به روستا رسیدیم. خسته اما شاد—با چهره‌هایی آفتاب‌سوخته و قلب‌هایی پر از خاطره. جاده برگشت به تهران، آرام و طولانی بود. چشم‌هایمان سنگین شده بود، اما لبخند هنوز روی لب‌هایمان بود.

ما رفته بودیم، دیده بودیم و برگشته بودیم—و این، ارزش همه‌چیز را داشت.

روایتی از یک روز به یادماندنی در کوه‌های ارفع ده

عکس‌ها از ابوالفضل، محسن و پوریای عزیز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">